پارت : ۷۹

کیم یوری ۵ مارس ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۱:۵۱

صبح شده بود.
هوا سرد،
ولی یوری داغ بود.
نه از خشم،
از تصمیم.

لباسش عوض شده بود.
مشکی،
با یقه‌ی بلند،
با پوتین‌هایی که صدای قدم‌هاش رو توی سالن می‌پیچوندن.

اسلحه‌اش آماده بود.
نقشه‌اش کامل.
و دلش،
خالی.

+ اگه تهیونگ الان توی کره باشه،
اگه الان داره ازم دور می‌شه،
پس وقتشه که من،
همه‌چی رو تموم کنم.
برای اون،
برای خودم،
برای عشقی که دیگه نمی‌تونم داشته باشم.

---


---

پارت: اتاق مخفی – جایی که سلطنت با مرگ مهر خورد

عمارت ساکت بود.
نه از آرامش،
از ترس.
از اینکه همه فهمیده بودن یوری دیگه فقط فرمانده نیست،
یه سایه‌ست،
یه مرگ با لبخند.

اتاق ۹۹،
اتاقی که لیام همیشه توش نقشه می‌کشید،
توی زیرزمین عمارت،
با دیوارهای فلزی،
با چراغ‌هایی که مثل نفس‌های آخر می‌سوختن.

یوری وارد شد.
با لباس مشکی،
با پوتین‌هایی که صدای قدم‌هاش رو مثل طبل مرگ توی راهرو می‌پیچوندن.
اسلحه‌اش توی دستش بود،
ولی نگاهش،
خالی.

روی میز،
پرونده‌هایی از تهیونگ،
از جونگ‌کوک،
از کره.
نقشه‌هایی که حالا دیگه بی‌ارزش بودن،
چون لیام مرده بود،
و یوری،
جاشو گرفته بود.

ایستاد وسط اتاق.
به دیوارها نگاه کرد.
به خاطراتی که توی این اتاق ساخته شده بودن،
و حالا باید دفن می‌شدن.

+ اینجا،
جایی بود که تهدید ساخته شد.
ولی حالا،
قراره آرامش ساخته بشه.
با خون،
با سکوت،
با مرگ.

اسلحه رو بالا آورد،
به سمت دیوار،
به سمت نقشه‌ها،
و شلیک کرد.

گلوله‌ها توی اتاق پیچیدن،
پرونده‌ها سوختن،
نقشه‌ها پاره شدن،
و یوری ،
ایستاده بود وسط خاکستر،
با چشم‌هایی که هنوز اسم تهیونگ رو زمزمه می‌کردن.

---

کیم تهیونگ ۵ مارس ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۲:۰۰

هواپیما فرود اومد.
تهیونگ پیاده شد،
با قدم‌هایی که سنگین بودن،
با دلی که هنوز توی فلکه مونده بود.

جونگ‌کوک کنارش بود،
ولی تهیونگ،
حرف نمی‌زد.
فقط گوشی‌اش رو نگاه می‌کرد،
که هنوز هیچ پیامی از یوری نداشت.

---

کیم تهیونگ ۵ مارس ۲۰۲۲ ، ساعت ۱۲:۳۰

فرودگاه اینچئون.
تهیونگ از هواپیما پیاده شد،
ولی حتی یه نگاه به جونگ‌کوک ننداخت.
نه خداحافظی،
نه حرف،
فقط یه سکوت سنگین،
و یه تصمیم ناگهانی.

رفت سمت گیت بین‌المللی،
بلیط گرفت،
و دوباره سوار هواپیمای برگشت به لیتوانی شد.

نه از روی عشق،
از روی عطش حقیقت.
از اینکه نمی‌تونست با اون جمله‌ی لعنتی زندگی کنه:
ــ «من هیچ‌وقت عاشقت نبودم.»

---
کیم تهیونگ ۵ مارس ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۸:۵۳

تهیونگ وارد عمارت شد.
با قدم‌هایی که سنگین بودن،
با چشم‌هایی که هنوز قرمز بودن،
و با دلی که دیگه نمی‌خواست بزنه،
می‌خواست بفهمه.

و اونجا،
همه‌چی رو فهمید.
قتل لیام،
تاج خون،
سلطنت یوری،
و قربانی‌ای که براش داده بود.

یوری،
با شنیدن صدای قدم‌هاش،
اومد جلو.
با لباس مشکی،
با موهایی که پریشون بودن،
و با چشم‌هایی که دیگه برق نداشتن ،
فقط اشک.

جلوی تهیونگ زانو زد.
نه از روی ضعف،
از روی عشق.
از روی زنی که دیگه نمی‌تونست تحمل کنه.

+ تهیونگ...
منو ببخش...
من فقط خواستم زنده بمونی...
من فقط خواستم ازت محافظت کنم...
لطفا...
لطفا لب‌هاتو بهم بده...
لطفا بغلتو...
لطفا تنتو...
من دارم می‌میرم...
با هر لحظه‌ای که ازت دورم،
دارم خودکشی می‌کنم...

تهیونگ ایستاده بود.
بی‌حرکت.
با چشم‌هایی که داشتن یوری رو می‌بلعیدن،
ولی دلش،
سنگ شده بود.

ــ مگه من بچه‌م که ازم محافظت کنی؟
من خودم بعد تو،
قدرتمندترین مافیای جهانم.
من نیازی به نجات ندارم،
من فقط یه عشق خواستم ،
نه یه قربانی.

یوری گریه کرد.
با صدایی که از ته گلوش می‌اومد،
با زانوهایی که داشتن می‌لرزیدن.

+ ولی تو هم توی کوه‌های راکی ازم محافظت کردی...
یادت نیست؟
اون شب که من زخمی بودم،
تو منو بغل کردی،
نه برای میل،
برای نجات...
پس چرا حالا منو پس می‌زنی؟
لطفا...
ل...لطفا...
م...من...
من نمی‌دونم...
ولی نیازت دارم...
نه برای سلطنت،
برای زنده‌بودن...

تهیونگ جلو رفت،
کنار در ایستاد،
و گفت:

ــ بلند شو، لاو.
زانو‌هات درد می‌گیرن.

و رفت.
بی‌صدا،
بی‌نگاه،
بی‌بغل.

---
دیدگاه ها (۱۱)

پارت : ۸۰

پارت : ۷۸

پارت: ۷۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط